دلم بردي و جان بر کار داري

شاعر : سنايي غزنوي

تو خود جاي دگر بازار داريدلم بردي و جان بر کار داري
اگر چه عاشق بسيار دارينباشد عاشقت هرگز چو من کس
چو تو با ديگران ديدار داريز رنج غيرتت بيمار باشم
از آنست کين چنينم خوار داريعزيزت خوانم اي جان جهانم
سزد او را نزار و زار داريکسي کو عاشق روي تو باشد
ز هجر خويشتن بيدار داريدو چشمم هر شبي تا بامدادان
تو خوي عالم غدار داريشدم مهجور و رنجور تو زيراک
چرا بي‌قيمتم چون خار داريترا دارم عزيز اي ماه چون گل
لبي خشک و دلي پر نار دارينگر تا کي مرا از داغ هجران
چرا بر خود بلا را يار داريتو خود تنها جهان را مي بسوزي
اميد رحمت جبار داريبکن رحمي بدين عاشق اگر هيچ
ز وصل خويش بر خوردار داريسنايي را چنان بايد کزين پس